فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

دخترم عشق من

رمضان تجلی...

دختر نازم فاطمه عزیزم امروز اول ماه مبارک رمضانه . دیشب ساعت 3 بیدار شدم و سفره سحری رو اماده کردم بعد بابایی رو بیدار کردم تا سحری بخوره . خوشبختانه تو خواب ناز بودی و فقط بیدار شدی و اب خوردی و خوابیدی . اولین سحر خیلی خوب بود خدا کنه تا اخر ماه رمضان هم به همین صورت باشه خدا بیامرزه پدر کسی رو که پیشنهاد کم شدن ساعات کاری رو داد . ما از ساعت 8 تا 13 سر کار  هستیم و خوشبختانه بجز یک هفته ماه رمضان بقیه اون رو تعطیل هستم و این یعنی در کنار تو بودن . خدا کنه رمضان امسال هم خدا توفیق روزه داری رو به ما بده انشاالله 
31 تير 1391

نگران نگرانیات ...

فاطمه عزیزم دیروز عصر رفتیم خرید موقع برگشت وقتی داشتم سوار ماشین میشدم سرم به در خورد و خیلی درد گرفت تو هم که تو بغلم بودی برگشتی و به من گفتی مامانی سرت درد گرفت گفتم اره مامانی خیلی درد م اومد و تا شب چند بار از من پرسیدی قربون دخترم برم که اینقدر نگران منه . صبح وقتی میومدم سر کار بیدار شدی و با چشمای قشنگت به من نگاه میکردی اومدم پیشت و بهت گفتم من میرم سر کار و زودی برمیگردم قربون چشمای نازت برم و چشمای چشم به راهت رو بوسیدم اروم کنار بابایی خوابیدی چیزی نگفتی اما تو دل من غوغایی بود ... خدایا شکرت بابت همه چیزای خوبی که به ما دادی
28 تير 1391

ای الهه ناز ...

 فاطمه عزیزم صبح پنجشنبه چون تعطیل بودم گذاشتم تا خوب بخوابی منم زودتر بیدار شدم و کارامو انجام دادم حدود 9 بیدار شدی تا بیدار شدی گفتی مامانی تخم مرغ میخوام عادت کردی که روزای پنج شنبه صبحانه تخم مرغ بخوری منم صبحانه رو اماده کردم و گوجه و پنیر هم اوردم تا خوشمزه تر بشه ... بعد از صبحانه با هم رفتیم ارایشگاه . تو ارایشگاه هم اروم تو بغلم نشستی تا خانم کارشو انجام بده کم کم حوصلت سر رفت و شروع به فضولی و بازی کردی . بعد رفتیم خونه عمو تا برای عقد کنان الهه کمکشون کنیم الهه هم حلقه های ازدواجشون رو نشونم داد و لباس عقد خوشکلش رو هم دیدم ما هم کمکشون کردیم و ظهر برای ناهار اومدیم خونه. بابایی از سر ...
24 تير 1391

بیقرار دلم...

فاطمه عزیزم یکشنبه که از مهد اومدی خونه خیلی بیقرار بودی همون موقع احساس کردم که بدنت داغه ولی گفتم شاید از گرما باشه اب خوردی و گریه کردی که لباساتو دربیارم بعد از ناهار هم همش دلت میخواست تو بغلم باشی یه کم بازی کردی و غروب بردمت بیرون تاسر حال بشی چادر کوچولوت رو سرت کردی و عروسکت رو هم بغل زدی و کیف خوشکلت رو هم دستت کردی و گفتی مامانی بریم بیرون بهت گفتم مامانی چادر نمیخواد لج کردی که میخوام با چادر بیام ..خلاصه دستت رو گرفتم و رفتیم پیاده روی همش احساس میکردم دستت گرمه پیشونیت رو که بوسیدم کاملا مطمئن شدم که تب داری برگشتیم خونه و بهت استامینوفن دادم و دست و پات رو شستم . هوا هم خیلی گرم بود 40 درجه بالای صفر . شب دوباره استامینوفن داد...
21 تير 1391

میرم ولی نمی رود از سر من هوای تو...

عزیز دلم فاطمه نازم روز پنج شنبه تولد امام زمان (ع) بود رفتیم پارک ازادگان که جشن گرفته بودند و یه کیک تولد بزرگی هم درست کرده بودند خیلی خوب بود و خوش گذشت... دیگه.. رفتیم خونه عمه . نازنین یه هفته ای بود که مریض بود و اسها.. و استفرا.. شدید . دوبار اونو برده بودن دکتر و سرم بهش وصل کرده بودند . ما هم رفتیم عیادت نازنین که تا تو رو دم در دید حالش خوب شد و بدو اومد سمتت و بهت میگفت تاتا بیا بازی . عمه براتون شکلات و غذا اورد که شاید به هوای تو نازنین هم بخوره که خدا رو شکر خورد . عمه میگفت که این یه هفته نازنین هیچی نمیخورده و اب هم به زور میخورده . خدا رو شکر باهات سرگرم بازی شد و حال و هواش عوض شد تا 11 شب اونجا بودیم و اومدیم خونه و ...
17 تير 1391

به چشمان تو سوگند ...

دختر گلم فاطمه عزیزم پنج شنبه عروسی محمد پسر خاله  بود که رفتیم عروسی و خوش گذشت محمد والهام تازه از مکه اومده بودند و همون شب جلسه عروسیشون بود خیلی خوبه که زندگیشون رو اینجوری شروع کردن . ایشالله  خوشبخت بشن ... یاد میاورم دستانت را که روزی مرهم دردهایم  غروب غمهایم و شادی لحظه هایم بود اینک به یاد نگاهت اه میکشم و ان را در قفس دل حبس میکنم تا به سویت ایم و در پایت فرو ریزم ...  
13 تير 1391

تابستونه فصل شادی و گرما ...

یادش بخیر زمانی که مدرسه میرفتم وقتی تابستون میشد دیگه دل تو دلم نبود تمام تابستون به کتاب خوندن و نقاشی کشیدن و بازی با برادر و خواهرام سپری میشد ... علاقه عجیبی به رمان مخصوصا کتابای قدیمی با جلدای چرمی و کاغذای زرد کاهی داشتم و با ولع تمام خط به خط اونا رو میخوندم یادمه که تمام بعداز ظهرا رو کتاب میخوندم عصرا هم تو خنکای نزدیک غروب هممون تو حیاط والیبال بازی میکردیم و خدا رحمت کنه مادرم روی پله ها می نشست و به ما نگاه میکرد یا باغچه ها رو اب میداد چه دورانی داشتیم صبحا هم میرفتم کتابخونه کتاب میگرفتم یا هم کنار پنجره مینشستم و نقاشی میکشیدم ... هنوزم دفترای نقاشی اون موقعها رو دارم که تک تک نقاشیا رو تاریخ و حتی ساعت و دقیقه زده بودم...
13 تير 1391

ای حرمت ملجا درماندگان...

دختر نازم فاطمه عزیزم دارم به این فکر میکنم که چه کارایی انجام میدی تا بنویسم ...دیروز طبق معمول وقتی با بابایی اومدی خونه پریدی تو بغلم و جالب این بود که سوالاتی که من همیشه ازت میپرسیدم رو تو ازم پرسیدی :مامانی کجا بودی ؟! غذا تو خوردی ؟ماستت رو خوردی ؟! و بعد من و بابایی بلند بلند خندیدیم و تو هم خندیدی ناقلا . با این شیرین زبونیت خستگی کار از تنم بیرون میره . بعد از ناهار بردمت حمام تا دوش بگیری و خنک بشی و اب بازی کنی شاید خسته بشی بخوابی . اتفاقا همین طور هم شد بعد از حمام خوابیدی ولی من نتونستم بخوابم . غروب بابایی شربت اب انبه درست کرده بود که خوردی بعد همه با هم رفتیم بیرون هوا خوری... رفتیم پارک تا تاب بازی کنی حدود 30/10 شب برگشتی...
6 تير 1391

بابایی بسه بیا دیگه

فاطمه عزیزم خدای بزرگ این لطف بی پایان را به ما ارزانی داشته که هر روز شاهد رشد کردن و بالیدنت باشیم . فکرشو که میکنم میبینم ادمی به چه سختی بزرگ میشه کم کم راه میره و به تدریج حرف زدن و خیلی چیزای دیگه رو یاد میگیره و چه لذتی بالا تر از این که ببینی فرزندت روز به روز چیزای جدیدتری رو یاد میگیره ... خدایا شکرت به خاطر این نعمت بزرگی که به ما دادی ...این روزا همچنان درگیر سنگ فرش کردن حیاط هستیم  تو هم وقتی میبینی بابایی سخت مشغول کار هستش بهش میگی بابایی بسه بیا دیگه . بیا بازی کنیم ... قربون دختر گلم برم که فقط به فکر بازی هستی . از دیروز یاد گرفتی که میری wc و در رو هم میبندی و کارت رو انجام میدی و کلی اواز میخونی و بعد...
4 تير 1391
1